دریافت
حجم: 2.74 مگابایت

دیوونه روزگار کودکیم هست روزگاری که گاه گاهی در همین فصل از زندگیم به سراغم میاد. ازش ممنونم که فراموشم نکرده .

سلها پیش بود مسافر شهر کویری و خشک یزد بودیم و خوب در خاطرم هست که برای رفتن آماده شده بودیم اما یک علامت سوال روی صورت همه ما نقش بسته بود سوال اینکه اونجا چجور جاییه، آدمهاش مثل خود ما هستن ، مدرسمون چه شکلیه ،آدم هاش با چه زبانی و لحجه ای صحبت میکنن ؟ خونه ای که قراره برای چند سال داخلش زندگی کنیم چجور جاییه ؟ و از این جور سوالات ، با خودمون گفتیم خوب آسمون همه جا همین رنگه.

وقتی از تهران راه افتادیم همه چیز سبز بود هوا صاف و آبی .اما رفته رفته از هر شهری گذر میکردیم سبزی جاده جاشو به  خاک و تپه و خار و تک درخت هایی در دور دست، درست وست دشت های عمیق که گاه گاه خشکیده بودند و آسمان آبی با ابرهای پفکی سفیدش رفته بودن و بجاش آسمونی قرمز بدون ابر های پفکی خود نمایی میکرد .

و دیگر برای من همه جا آسمان آبی نبود.

یواش یواش بند دلم داشت پاره میشد. دائم به خودم میگفتم چیزی نیست همه چیز درست میشه البطه همه اعضای خانواده همین حال و داشتند و براشون خیلی عجیب و سخت بود .

یکسال پس از رسیدن ما به یزد همه چیز کاملا آروم شده بود.

دوست های خوب و عالی پیدا کردیم و خیلی شرایط از روزهای اول برامون فرق کرده بود.

"اولین شادی و غصه دست جمعی"

یادم هست داخل منزل یک هیجان و رقابتی برای درس خواندن بوجود اومده بود و برادر بزرگم اون سال شاگرد اول شد .

پدرم برای تشویقش و همچنین ترغیب ما رفت و برای داداشی یک دوچرخه مشکی نوی نو خرید.

اون زمان این مدل دوچرخه ها به لحاف دوزی شهره بودند.

در همون ساعت اول داداشی دوچرخش و برروی جک گذاشت و شروع کرد به رکاب زدن ، تند و تند و ناگهان لاستیک ترکید.

چند دقیقه سکوت مرگبار و همه نگاه ها به داداشی و چرخ ترکیده دوخته شده بود .

از اونجایی که من کوچیکتر از همه بودم اول سکوت و شکستم و با بغض گفتم ترکید ،

یعنی دیگه خراب شد؟

باید بندازیمش دور و داداشی زد زیر گریه .

البطه ننداختیمش دور، فردای همون روز دوچرخه سالم و باد زده داخل حیات خونه بودو همه ما از سر و کولش بالا میرفتیم.

"اولین فرار از مدرسه"

داداشی دوچرخشو هر روز تمیز میکرد و اجازه نمیداد ما تنهایی سوار بشیم.

یک روز زنگ آخر ورزش داشتیم و چون میدونستم داداشی خونه نیست از مدرسه فرار کردم و دوان دوان خودمو به خونه رسوندم! 

اما از دوچرخه ی اسرار آمیز و رویایی دوران کودکی من خبری نبود .

حالم خیلی بد شد و نمیدونستم چیکار کن رفتم پیش مادرم و با گریه گفتم دوچرخهه کوش ؟ با حالتی که انگار متوجه شده بودن که حسابی کنف شدم خندیدن و گفتن داداشی بردتش مدرسه .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها